دریافد کد آهنگ وبلاگ
فروشگاه زیورآلات

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

بهلول
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهلول
 
قالب وبلاگ

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.


شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:


اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است


به تو می دهم!!


بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است


و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:


اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!


بهلول به او گفت:


تو با این خریت فهمیدی  سکه ای که در دست من است از طلاست


چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!


[ دوشنبه 92/10/30 ] [ 9:20 عصر ] [ سید حسین ]

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند.


بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند.



هارون دلیل این امر را سئوال کرد،


بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم.


چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند


و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم


[ شنبه 92/10/28 ] [ 6:48 عصر ] [ سید حسین ]

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،

بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است.

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر.


آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟

بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»


[ شنبه 92/10/28 ] [ 6:41 عصر ] [ سید حسین ]

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!


[ شنبه 92/10/28 ] [ 6:34 عصر ] [ سید حسین ]

از فشار زندگی نترسید

به یاد داشته باشید

فشار ، توده زغال سنگ را به الماس تبدیل میکند . . .

 

...


[ یکشنبه 92/10/22 ] [ 6:17 عصر ] [ سید حسین ]

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:


 ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟


بهلول گفت: نه!


 پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟


بهلول گفت: نه!


پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را


زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟


بهلول گفت:


نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟


 گفت: نه!


بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم.


آیا دردت می آید؟


گفت: نه!


سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و


گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!


 مرد فریادی کشید و گفت:سرم شکست!


 بهلول با تعجب گفت: چرا؟من که کاری نکردم!


این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،


اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی.


[ شنبه 92/10/21 ] [ 7:42 عصر ] [ سید حسین ]

ما ندرتاً درباری آنچه که داریم فکر می کنیم ،


 

درحالیکه پیوسته در اندیشه چیزهایی هستیم که نداریم.

 



[ شنبه 92/10/21 ] [ 6:30 عصر ] [ سید حسین ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب